هستيهستي، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

شاه پروانه

نوروز 92

 روز عید درخانه ی کرمان بوديم من در ساعت تحويل سال با بابایی در آسانسور بودیم . بعد وارد خانه شدم لباسهايم را پوشيدم بعد از تبریک وبوس وعیدی گرفتن از والدینم   با خانواده سر مزار مامان صدیقه مامان بابایی رفتيم .وبعد به عيد ديدني مادربزرگ و پدربزرگم رفتيم روز بعد براي عيد ديدني خونه دایی علی وخاله پری و  خاله فروغم رفتیم . و روز بعد به خانه  دايي هاي بابام رفتيم . يك روز در ايام عيد با خانواده مادري به شهداد رفتيم آنجا به ما خيلي خوش گذشت ما با بزرگترها توپ ومافیا بازی کردیم . در انجا آثار تاريخي شهر كوتوله ها وکلوت ها را ديدم من اسب سواری کردم ویانا وبابا ...
24 فروردين 1392

اولین برف زمستانی

٣ساله بودکه برف در ر فسنجان نبارید.بلاخره در ٧/١٠/١٣٩١ بارید.صبح زود مامان صدام زد پاشو  هستي بعد دستم را گرفت برد كنار پنچره هنوز چشم هايم باز نمي شد پرده را كنار زد واي خداي من برف باريده بود باورم نميشد بالا پائين پريدم بعد هانارو بيدار كردم من بردمش كنار پنچره اون خوشحال شد مامانم بهش گفت برف چه رنگيه گفت صورتي  .رفتيم با هانا وبابا  كمي برف بازي .قراربود بريم كرمان .عجله داشتم زود تر بريم اونجا  با بچه ها برف بازي كنم .وقتي رسيديم ديدم كم باريد . برفي ديگه نبود  به بابا گفتم بريم سيرچ  بعد از امتحان كانون بابا گفت مهمان داريم .بعد از امتحان كه بد هم نشدم با مهمانان  كه يك دختر به اسم مو...
8 دی 1391

امتحان كانون

٨/١٠/٩١ دراين روز من امتحان قلم چي دارم .من امروز قراره برم پيش معلم خودم تا اشكالاتم را رفع كنم شايد نتوانم امتحان بدهم چون ميخواهيم بريم كرمان اگر قبول كنند ونامه مهمان بدهند من جمعه امتحان ميدهم .در ضمن براي مسابقه خوشنويسي هم انتخاب شدم وبايد بيشتر تمرين كنم .چون من خوشنويسي رو دوست دارم . ...
6 دی 1391

گم شدن مگي

بعد از مدتها يعني يك هفته قبل از تولدم از والدينم  خواستم برايم سگ بخرند بابام مخالف بود اما مامان بهم قول داده بود تا بابا را راضي كنه بالاخره بابا راضي شد ولي به يك شرط واون اينكه نگهداريش با خودم باشه ومن قبول كردم  وسگ را خريدم واسم آن را مگي گذاشتم مگي مشكي رنگ بود بهش انس گرفته بودم كه بعد از يك ماه درحياط خونه خالم باز موند ومگي براي هميشه رفت وقتي بابام برگشت گفت :هستي مگي كجاست من جواب دادم همينجا خوابيده مگي باباي من راهم دوست داشت بابام صداش زد وسوت كشيد ولي مگي نبود وديگه برنگشت آرزو ميكنم هرجا است به خوبي زندگي كند.ياد مگي از دل من هيچ وقت بيرون نميرود. ...
5 دی 1391

19 مهر روز تولدم

امروز من 9 ساله ميشم دوست داشتم جشن بگيرم ولي امشب عروسي خاله شهرزاده (دختر دختر عمه مامانم) ومن امروز مرخصی گرفتم ومدرسه نرفتم برای اینکه باید بریم کرمان برای جشن عروسی ومامان قول داده در اولين فرصت برام يه سگ بعنوان كادو بخره من عاشق حيوونا مخصوصا اسب وسگ هستم سواركاري كمي بلدم باباي قول داده وقتي بزرگ شدم برام يه اسب بخره . فقط خدا كنه بابا با خريدن سگ مخالفت نكنه .من ديگه از عهده مراقبتش بر ميام بابا جون . ...
19 مهر 1391

جشن عروسي

چند روز پيش با زن دايي ليلي وستايش وويانا رفتم عروسي دختر خاله زن دايي جاتون خالي كلي خوش گذشت                                                                                              &n...
19 مهر 1391

تابستان 91

امسال من در زبان رتبه  خوبي اوردم وضرب راخوب يادگرفتم وحسابي درگير كلاسها شدم
2 مرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاه پروانه می باشد